وب‌نوشت‌ها



سلول‌های گلبرگ گل لاله
سلول‌های گلبرگ گل لاله

برای دیدن ادامه‌ی عکس‌ها اینجا کلیک کنید.

سطح پرچم گل لاله

سطح پرچم و دانه‌های گرده

سطح پرچم گل لاله
تصویر درشت‌تر از دانه‌های گرده موجود بر روی پرچم

دانه گرده گل لاله

یک دانه‌ی گرده بر روی انگشت دست
اندازه‌ی هر دانه‌ی گرده تقریبا برابر با فاصله‌ی شیارهای انگشت سبابه هست.

برای دیدن تصویر بزرگتر هرعکس، روی آنها کلیک کنید.

به رشته‌های سلوی بافته شده به هم، در پس زمینه‌ی نوشته‌های جزوه‌ام، نگاه کردم. ذهنم رفت به سمت جنگلی با درختان برگ سوزنی و شکل درختی را دیدم که هنوز زنده بود. دقت نگاهم را بیشتر کردم، حس نزدیکی عجیبی با درخت بریده شده به من دست داد. از ته دل کاغذ‌ها را بوسیدم و در آغوش کشیدمشان؛ دلم آرام گرفت.


کی‌بانو جان، صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم آسمان سراسر ابریست. برایت چند خوشه باران چیده‌ام، چترت را فراموش نکن؛ امروز هوا بارانی‌ست.

شما به اندازه‌ی تمام چیزهای بد خوبید. مثلا به اندازه‌ی انتظار طولانی برای عبور از چراغ قرمز، به اندازه‌ی شاخص آلودگی هوا، به اندازه‌ی سرمای دست کودک دست‌فروش و به اندازه‌ی تمامی زباله‌های مسافر در اقیانوس‌ها. اصلا در روزگاری که بدی‌ها سر به فلک کشیده‌اند و خوبی‌ها دارند تمام می‌شوند، شما را باید به اندازه‌ی تمامی بدی‌ها دوست داشت.

من دلم می‌خواهد با شما صادق باشم و از حقیقت، حتی‌المقدور، یکی دو قدمی آن طرف‌تر نروم. حالا که شما وجود ندارید، بگذارید، علاوه بر تعریف‌ها و تمجید‌هایی که درباره‌تان گفتم، این را هم بگویم : 

کی‌بانو جان، شما خیلی بی‌شعورید ولی دیگر کاری از هیچکس برنمی‌آید؛ اتفاقی‌ست که افتاده!


Everybody Knows همه می‌دانند

امروز این فیلم رو دیدم و چند نکته به نظرم اومد :


یک. پوستر فیلم طراحی بدی داره.


دو. در فیلم سکانس‌هایی من رو به یاد فیلم‌های قبلی آقای فرهادی انداخت. به عنوان مثال وقتی خاویر باردم توی مدرسه داشت درباره‌ی تفاوت آب انگور و شراب توضیح می‌داد، به یاد سکانسی در‌ فیلم فروشنده افتادم. در هر دو این سکانس‌ها به تغییر ماهیت بر اثر گذر زمان اشاره شده است. در فیلم فروشنده، تغییر انسان به گاو و در این فیلم، آب انگور به شراب.


سه. فرهادی در ابتدای فیلم، بیننده را در دنیایی جذاب وارد می‌کند و حدودا تا یک سوم ابتدایی آن، به معرفی و ترسیم شخصیت‌ها و ارتباطات بین آنها می‌پردازد. اما متاسفانه زمانی کارت‌هایش تمام می‌شود که هنوز دو سوم از فیلم باقی مانده و با گذر زمان، حوصله و شوق ببیننده افت پیدا می‌کند.


چهار. یدن دختری ۱۶ ساله در مراسم عروسی توسط آشنایانش به نظر کمی ناممکن است. مگر اینکه فرهادی تدبیر ویژه‌ای اندیشیده باشد که ما در فیلم شانس دیدنش را نداشتیم!


پنج. کسی که بیشتر از همه تباه می‌شود قهرمان فیلم است. قهرمانی که معشوقش را سال‌ها پیش از دست داده، ۱۶ سال است که از پدر بودن خودش خبر ندارد، مزرعه‌اش را از دست می‌دهد، همسرش را از دست می‌دهد و چه چیزی را به دست می‌آورد؟ جمله‌ی 《خیلی ممنون》. حتی قهرمان فیلم دخترش را هم به دست نمی‌آورد زیرا که دختر با پدر غیرواقعی و مادرش به خانه برمی‌گردد و کسی که تنها می‌ماند قهرمان ماست.


سخن پایانی : این فیلم نه یک افتصاح و نه یک شاهکار سینمایی است. آقای فرهادی را در فضای امروزی سینمای ایران اگرچه که می‌توان جزو کارگردانان خوب طبقه کرد، اما در مقیاس جهانی کمی معادلات متفاوت می‌شود. 

_______________

پ.ن : کلمه‌ی پدر غیرواقعی یه خرده اذیتم کرد وقتی خواستم بنویسمش، چون یه جورایی غیرواقعی نبود.

پ.ن۱ : توصیه می‌کنم فیلم رو ببینید.


کی‌بانو؛ از این به بعد دلم می‌خواهد با این نام تو را صدا بزنم.

بعد از این همه مدت، جرات کردم که برایت نامه بنویسم، اگر چه که می‌دانم مانند نوشته‌های دیگرم، هیچ‌کدام را نخواهی خواهند.

امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم، اولین بار کی دیدمت، از کجا آمدی، کجا بود، چرا من تو را دیدم و هزار جور سوال و جواب‌های احتمالیِ به درد نخورِ دیگر. تو یادت هست؟ اگر هنوز هم یادت هست، برایم بنویس.

قبل از تو، داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و مطمئنم که تو هم سرت به کار خودت بود. البته.، بگذریم، ولش کن؛ حتی دوست ندارم به آن موضوع فکر کنم.

گاهی حسرت می‌خورم که چرا انقدر سرد بودم. آن روزها یادم رفته بود که شطرنج بازی نمی‌کنم، تازه هم اگر بازی می‌کردم، یادم رفته بود که در مقابلم تو هستی؛ نه یک حریفِ متخاصم.

سخن را کوتاه کنم، دلم خیلی گرفته است. از اینکه هروقت می‌بینمت باید لبخند بزنم و به همه بگویم که همه چیز خوب است. خودت خوب می‌دانی که هیچ چیز خوب نیست. آن روزها که در را باز می‌کردی و داخل می‌آمدی باید صدای تبش‌های قلبم را از دیگران مخفی می‌کردم و الان هم باید صدای شکستن آن را در پستوی سینه‌ام خفه کنم؛ راستی چه شد که ما همه چیز را از همه مخفی کردیم؟ نگران چی بودیم؟

کی‌بانو جان، دلم برایت تنگ است؛ برایم نامه بنویس.


بیا و تمام جمعه‌ها را مچاله کن

بیا و تمام بوسه‌ها را بهانه کن

میان تمام آدمیان زنده در این جهان

بیا و دوباره قلب مرا نشانه کن

از خنده‌های شیرینت کمی نمک

بیا و به زخم‌هایم اضافه کن

نسیمی از عطر غزل‌های دلنشین

بیار و به جان خسته‌ام حواله کن

به تمام خیابان‌های سرد شهر من

گرمیِ مردادِ اصیلی اضافه کن

بیا و نمان و طوفان کن و برو

دمی حسرت دیدار را کرانه کن

از قبل خبرم نکن وَ بیا وَ فقط بیا

یک سلام نارنجی به من روانه کن

گر میروی چیزی به جا بگذار

پروانه‌ای به دردهایم خزانه کن


خوانش شعر را در ساندکلاد بشنوید


ای عطر خوش نارنج، سلام!

به عنوان آخرین پیام،

به عنوان آخرین سلام،

به عنوان آخرین کلام.

به تمام کوچه‌های نادیده‌ی شهرم،

به تمام پرستوهای این آسمان،

به تمام گل‌های ناروییده‌ی این جهان.

به تمام عزیزانِ گوشه‌ی قلبم،

به تمام خال‌های کُنج لب،

به تمام اشک‌ها و چشمِ تر.

به تمام دفتر‌های شعر خالی‌ام،

به تمام قلم‌های شکسته،

به تمام درختان خشک این دیار.

به هرکجا که رسیدی،

به هرکسی که دیدی،

به هر صدایی که شنیدی،

برسان سلام مارا »

خداحافظ؛

بنگ!

و تمام.


پارک جمشیدیه


چیزی به ذهنم نمیاد که بخوام به این پستِ بی‌خاصیت اضافه کنم.صبر کنید. یه شعر یادم اومد!

دیده بودم در پس هر سال تکراری
مرگی در کنارم نشسته است.»

امسال هم شانس این رو داشته باشم تا یک تولد دیگه رو تجربه کنم. 21 یعنی تا چشم به هم بزنی رسیدی به 30 و این روند هرلحظه و روز و هر هفته و. ادامه داره تا لحظه‌ی خداحافظی از این جهان عجیب و غریب.

و باز هم یک شعر دیگر :
من شاعر جوان
مردمکان چشمانم را رها می کردم
که شهر را از دور ببینم
دیده بودم
تصویری از عشق ندارم
شب به خیر.»

ناخدا دیشب مُرد! پیکر بی‌جانش را در میان پارچه‌ی سفیدی پیچیدیم و او را در اقیانوس رها کردیم. بعد از دو روز در تب جان داد؛ با خودمان فکر کردیم که شاید سردی آب بتواند عطش باقی مانده در پیکرش را از بین ببرد.

این آخرین سفر ناخدا بود، برای همین، طولانی‌ترین مسیر را برای وداع با دریا انتخاب کرد و تصمیم گرفت بارِ غلات را به زنگبار ببرد.

قصد داشت وقتی برگشت، لنج را بفروشد و با پولی که از سفر عایدش شده، به زادگاهش در کشمیر برود و تا آخر عمرش در آنجا زندگی کند.

این اواخر برای ما زیاد از خاطراتش تعریف می‌کرد. جزو معدود افرادی بود که مادرِ دریا را دیده بود.

وقتی جوان‌تر بود، برای صید مروارید نفسش را حبس می‌کرد و به اعماق آب می‌رفت. یک روز که مثل همیشه به جستجوی مروارید رفته بود، زنی را دید که با بچه‌ای در بغل به سمتش می‌آید. هول می‌شود و نفسش را رها می‌کند. آنهایی که روی قایق منتظرش بودند حباب‌های هوا را می‌بینند و طناب دور کمرش را می‌کشند و ناخدا را به سطح آب می‌آورند.

تا قبل از آن چیزهایی درباره‌ی وجود زنی زیبارو در دریا شنیده بود اما بعد از این که خودش او را دید، مطمئن شد که مادرِ دریا وجود دارد؛ اما دیگر نتوانست او را ملاقات کند.

امروز وقتی وسایل ناخدا را می‌گشتم، تصاویر نقاشی شده‌ از زنی را پیدا کردم. کاغذ‌ها زرد شده بودند که نشان از قدیمی بودن آنهاست. چهره‌ی زنی با بینی کشیده، چشمانی لوزی شکل، لبی باریک و موهای پخش شده در اطراف سرش.

حدس زدم که شاید او مادر دریا باشد و با خودم گفتم : حالا که پیکر ناخدا را به دریا انداختیم، شاید توانسته باشد دریا همراه شود.


پیرمرد نیمه‌های شب احساس کرد مثانه‌اش پر شده؛ از تخت‌خوابش بیرون آمد. هرشب چندین بار این حس را تجربه می‌کرد. بدون اینکه چراغی روشن کند راهش را به دستشویی پیدا کرد.

سیفون را کشید و رفت تا دست‌هایش را بشوید و کمی آب در دهانش بچرخاند.

از جوانی عادت داشت مدت زیادی در آینه به جزئیات صورتش دقت کند. از موهای سفید کم تراکم اما بلدنش، خط ریش‌های کشیده‌اش، گونه‌های بزرگ و کمی افتاده‌اش و بینی خوش‌تراشش خوشش می‌آمد.

پیرمرد لحظه‌ای احساس کرد زیر پوسش چیزی در حال حرکت است، با دقت بیشتری به آینه نگاه کرد، در ظاهر همه چی مثل همیشه بود. کمی صورتش را خاراند و تصمیم گرفت به سوی اتاق خواب حرکت کند.

.

در میانه‌ی راه فهمید که انگشتان دستش غیر عادی روی هم می‌لغزند. به دستشویی برگشت تا دوباره دستانش را بشوید. زیر نور زرد رنگ لامپ، لکه‌های خون را روی دستش دید. شیر آب را باز کرد و شروع کرد به شستن دستانش، در همان حال، دوباره نگاهش در آینه به صورتش افتاد؛ کمی شکافته شده بود.

پیرمرد ترسیده بود و می‌خواست از کسی کمک بخواهد اما یادش آمد که تنهاست.

دستش را به سمت صورتش برد و به قصد بررسی کمی محل شکافتگی را لمس کرد. شکاف بزرگ‌تر شد و چیزی از داخل به بیرون جوانه زد؛ ترس پیرمرد بیشتر شد. دوباره با دستان لرزان و خونین‌اش شانس خود را امتحان کرد؛ دوباره شکاف بازتر و گوشتِ جوانه زده بزرگ‌تر شد.

پیرمرد پلک‌های چشمانش را به هم نزدیک‌تر کرد تا با دقت بیشتری ببیند، سرش را به آینه نزدیک کرد و با صحنه‌ی عجیبی رو به رو شد: روی گونه‌ی سمت راستش، در محل شکاف، صورت جدیدی در حال رشد بود.

برای مدتی به دیوار تکیه داد و فکر کرد که نیازی به صورت جدید ندارد. همه او را با همین صورت می‌شناسند، با این صورت به دنیا آمده بود، دو بار ازدواج کرده بود و دوست داشت، بعد از مرگش، بچه‌هایش با همین صورت او را به یاد بیاورند.

باید از شر صورت دوم خلاص می‌شد. دوباره به آینه نگاه کرد، صورت دومش انقدر بزرگ شده بود که تقریبا نصف صورتش را می‌پوشاند. با خودش فکر کرد، حالا که نمی‌تواند صورتش را به حالت اول بازگرداند، ترجیح می‌دهد صورتی نداشته باشد.

تیغ اصلاح را از توی کشو بیرون آورد. دور تا دور صورت خود را برید و بعد با دست چپش، مانند یک نقاب، صورتش را از روی سرش برداشت.

دستشویی را کاملا از خون پاک کرد، صورت‌هایش را توی فریزر گذاشت و بعد دوباره به تخت‌خواب برگشت.

.

صبح روز بعد، مثل همیشه، از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت و صورت خود را شست. هنگام صبحانه خوردن، قرص نارنجی رنگی را که دید که فراموش کرده بود قبل از خواب آن را بخورد.


جهان رو میشه محل برخورد چیزهای مختلف به همدیگه تلقی کرد: مثل برخورد باد با برگه‌های یک درخت، برخورد یک سنگ با سنگی دیگر، برخورد چکش به میخ و برخورد آدم‌‌ها با یکدیگر.

من بیشتر دلم می‌خواد درباره‌ی برخورد آدم‌ها برم بالای منبر. حدود دو هفته‌ی پیش که برای خرید رفته بودم به یکی از فروشگاه‌های بزرگ، یه بچه‌ی خیلی بامزه دیدم که توی بغل پدرش داشت به اطراف نگاه می‌کرد. وارد محدوده دیدش شدم و لبخند زدم و خندیدم، اونم خندید. من رد شدم و رفتم و تمام. من با اون بچه و پدرش برخورد کردم و این برخورد حدود پنج ثانیه طول کشید و بعد همه چیز پایان یافت.
اما همه‌ی برخوردها انقدر کوتاه و ساده نیستن؛ بعضی از بخوردها شاید بتونن زندگی ما رو تغییر بدن. چند روز پیش توی یکی از برنامه‌های تلویزیونی، مجری از آقای بازیگری پرسید که چطور بازیگر شدی؟ اون هم جواب داد: توی کوچه با بچه‌ها بازی می‌کردیم و در همان زمان گروه فیلم‌برداری مشغول تولید فیلم بود، رفتیم نگاهی بندازیم و ببینیم دارن چیکار می‌کنن، کارگردان ما رو دید و از من که پرسید نقش بازی می‌کنی؟ من هم گفتم باشه و از اون به بعد راه بازیگری برای من باز شد.

برخوردها همیشه مثل هم نیستن، بعضی وقت‌ها شادن و بعضی وقت‌ها غمگین. برخورد بین آدم‌ها می‌تونه روی آدم‌های دیگه هم تاثیر بذاره، مثلا به برخورد قاتل و مقتول فکر کنید. این برخورد شاید برای قاتل برخورد خوبی باشه ولی مطمئنا برای مقتول و خانواده‌ش برخوردی بدتر از این وجود نداره.

بعضی وقت‌ها به یکی برخورد می‌کنی و دلت می‌خواد سریع‌تر از اصطکاک این برخورد خلاص بشی و بری، بعضی وقت‌ها هم دلت می‌خواد که بمونی و این موندن به اندازه‌ی سن این جهان طول بکشه.

 بعضی وقت‌ها این برخورد باعث ایجاد پیوند میشه و می‌مونی، بعضی وقت‌ها هم این برخورد دردناک به پایان میرسه و رها میشی تا با آدم جدیدی برخورد کنی و همین فرایند دوباره تکرار بشه. پایان دردناک هم چند علت مختلف می‌تونه داشت باشه، یا اون نمی‌مونه، یا خودت نمی‌خوایی بمونی، یا شرایط نمی‌ذاره که یکی بمونه و.

خلاصه اینکه این جهان محل برخوردهاست. معلوم نیست یک ماه دیگه، توی یه روز خاص، یه ساعت خاص، کجا قرار می‌گیریم و با چه کسی برخورد می‌کنیم؛ اما این برخورد قطعا ما رو درگیر می‌کنه، ممکنه در حد یه مکالمه ساده و چند لبخند باشه و فراموش بشه، ممکن هم هست که بهای سنگینی داشته باشه و برای همیشه با ما همراه بمونه.


هوشنگ جهانشاهی

صبح‌های زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه می‌رفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتاب‌های قدیمی و خاک گرفته‌ی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.

چند روز را صبح‌ها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.

با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ شده است و احتمالا خیلی سخت ممکن است موجود باشد، به علاوه این که مطمئنا در گذر بی‌رحم زمان فراموش خواهد شد، وظیفه‌ی خودم دیدم که مهمترین شعر این کتاب را تایپ و بر روی اینترنت منتشر کنم.


شعر را می‌توانید از طریق لینک زیر به صورت فایل دانلود کنید:

دانلود شعر بلند تا باران - هوشنگ جهانشاهی

برای خواندن شعر در همین وبلاگ اینجا کلیک کنید

 

رفته رفته می‌دانی
که حرف دنیا چیست
که رنگ دنیا چیست
که در تمامی دنیا
چقدر کوچه
به بن‌بست می‌رسند و چرا
و چند کوچه‌ی بی‌کس
چقدر می‌زنند، صدا – ترا –
که، . بیا.
و خانه و چراغ و اجاق و زنگِ در،
و آمدن،
چطور چیزی هست.
که، اخم یعنی چه
که – مهربانی و خنده
چگونه است که بام‌اش بلند و در کار است
و غصه، چه شکل و شمایلی دارد.
و در که می‌گشایی و سبد سبد گُلِ همراه
که می‌دمد از راه؛
به دیدن تو
به بودنِ با تو – نشستن با تو –
و بر بالِ باد راندنِ با تو؛
چه عطرها دارد
چه موج‌ها دارد
و بَر چه ارتفاعِ غریبی.
و انتظار، یعنی چه
و پنجره، چیست
و برف را چگونه می‌شود ایستاد وُ –
از ورای زجر پنجره دید.
و اشگ
وقتی که زنگِ در کورست
و بخاری، بی‌ذغال و خاموشی
و خانه:
– زمهریر، زمستان – 

رفته رفته می‌دانی
که، آن طرف خانه‌ها
چه کوه‌ها هستند
و با چه قامت و قد
که برف کلاه را – همیشگی –
به سر دارند
و قلب‌شان همیشه کُن فی.
و آن طرف خانه‌ها چه درّه‌ها هستند
چه دشت‌ها هستند
چه چشمه‌ها هستند
چه سنگ‌ها هستند
و راه رفتن، چه واژه‌ها دارد.

رفته رفته می‌دانی
که، دنیا
چه کوچکست – چه کوچکست –
بزرگ
که آفتابکِ دنیا، کرشمه‌ایست
در پرده
به بی‌کرانی چشمی که می‌کند نگاه به تو
و تو نگاه می‌کنی وُ نمی‌بینی.
و ماهِ این همه دنیا
‌ایست بی‌کردار.
و عید، حرفک مفتی.
و شهامت را باید که در میانِ تُو به تُویِ موریانه‌ای –
قرن‌های قرنِ بعدِ آن سَرِ تولدِ تو،
دوان دوان چشید و عطش شد.
و عشق،
یک پرنده‌ی تنها
به یک چرای مه آلودِ بی‌سر وُ بنیان.

وَ. رفته رفته می‌دانی
که، دست مملوءِ پرسش
چگونه دستی هست.
و کلاسِ درسِ حساب، یعنی چه
و ترازو،
چه منگیِ مستی.
و دوست
دوست
و آنکه می‌آمد
همیشه می‌آمد
به زیرِ برف
به زیرِ باران جَرجَرِ ویران
به زیر آسمانِ بازِ تصادفِ آبی؛
چه زود گم شده است.
و وهم چه خالیِ روینده‌ای.
و رفته رفته می‌دانی
که حَرفکِ دنیا
به رنگ آن همه وهم است
رنگ آن غول است –
که از پس بال‌های بازیّ وُ خنده‌ها آمد
و از پسِ آن باغ
که مثل یک حباب بود وُ
یک، تلنگر ناگاه.

.
. می‌ایستی کنارِ جرزِ تیزِ دمنده‌ رویِ بی‌کردار
و رفته رفته می‌دانی
که ابرِ سراسرِ عالم چه زود وُ چه ناعادلانه‌ایست
تا به، قد و قواره‌ی تو
که، آن‌همه وقت
دلت،
بر هوای خنده‌ای 
می‌رفت.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها